با پیشرفت سریع اسلام در شهر یثرب، مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مكه
بدان شهر فراهم شد. زیرا مشركین مكه روز به روز دایره فشار و شكنجه را به
مسلمانان تنگتر كرده و آنها را بیشتر مىآزردند تا جایى كه به گفته مورخین بعضى
را از دین خارج كردند.
رسول خدا(ص)نیز در مشكل عجیبى گرفتار شده بود از طرفى ابیطالب و خدیجه دو
پشتیبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و این دو حادثه دشمنان را
نسبتبدان حضرت بى باكتر و جسورتر ساخته بود و از طرف دیگر دیدن و شنیدن این
مناظر رقتبارى را كه مشركین نسبتبه پیروانش انجام مىدادند طاقتش را كم كرده و
از جانب خداى تعالى نیز مامور به تحمل و صبر مىبود.
نفوذ اسلام در شهر یثرب فرج و گشایش بزرگى براى رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و
پیغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر یك از شما كه تحمل آزار اینان را ندارد
به نزد برادران خود كه در شهر یثرب هستند، برود.
نخستین مهاجر
پس از این دستور نخستین خانوادهاى كه عازم هجرت به شهر یثرب گردیدند، ابو
سلمه بود كه از آزار مشركین به تنگ آمده بود و قبلا نیز یك بار به حبشه هجرت
كرده بود. پس از این رخصت همسرش ام سلمه را(كه بعدها به همسرىرسول
خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمتیثرب حركت كند.
قبیله ام سلمه - یعنى بنى مغیره - همین كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو
سلمه آمده و گفتند: ما نمىگذاریم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد
نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را
با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهایى از مكه خارج شود.
از آن سو قبیله ابو سلمه - یعنى بنى عبد الاسد - وقتى شنیدند فرزند ابو سلمه
در قبیله بنى مغیره است پیش آنها آمده گفتند: ما نمىگذاریم فرزندى كه به ما
منتسب است در میان شما بماند و پس از كشمكش زیادى كه كردند دستسلمه را گرفته و
به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل كرده: كه این ماجرا نزدیك به یك سال طول كشید و در طول این مدت
كار روزانه من این بود كه هر روز صبح از خانه بیرون مىآمدم و در محله ابطح
مىنشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گریه مىكردم تا روزى یكى از عمو
زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده كرد پیش بنى مغیره رفت و به
آنها گفت: این چه رفتار ناهنجارى است؟چرا این زن بیچاره را آزاد نمىكنید، شما
كه میان او و شوهر و فرزندش جدایى انداختهاید؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند: اگر مىخواهى پیش شوهرت بروى
آزادى!
بنى عبد الاسد نیز با اطلاع از این جریان سلمه را به من برگرداندند، و من هم
سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدینه حركت كردم و به خاطر
تنهایى و طول راه، ترسناك و خایف بودم ولى هر چه بود از توقف در مكه آسانتر
بود، و با خود گفتم كه اگر كسى را در راه دیدم با او مىروم.
چون به تنعیم(دو فرسنگى مكه)رسیدم به عثمان بن طلحه - كه در زمره مشركین بود
- برخوردم و او از من پرسید: اى دختر ابا امیه به كجا مىروى؟
گفتم: به یثرب نزد شوهرم!
پرسید: آیا كسى همراه تو هست؟گفتم: جز خداى بزرگ و این فرزندم سلمه دیگر كسى
همراه من نیست. عثمان فكرى كرد و گفت: به خدا نمىشود تو را به این حال واگذارد،
این جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدینه به راه افتاد و به خدا
سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و كریمتر از او مسافرت نكرده بودم،
زیرا هر وقتبه منزلگاهى مىرسیدیم شتر مرا مىخواباند و خود به سویى مىرفت تا
من پیاده شوم، و چون پیاده مىشدم مىآمد و افسار شتر مرا به درختى مىبست و
خود به زیر درختى و سایبانى به استراحت مىپرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن كه
مىشد مىآمد و شتر مرا آماده مىكرد و به نزد من مىآورد و مىخواباند و خود
به یك سو مىرفت تا من سوار شوم و چون سوار مىشدم نزدیك مىآمد و مهار شتر را
مىگرفت و راه مىافتاد، و به همین ترتیب مرا تا مدینه آورد و چون به«قباء»رسیدیم
به من گفت: برو به سلامت وارد این قریه شو كه شوهرت ابا سلمه در همین جاست. این
را گفت و خودش از همان راهى كه آمده بود به سوى مكه بازگشت.
به ترتیبى كه گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به یثرب
را آغاز كردند و البته این مهاجرتها نیز غالبا در خفا و پنهانى انجام مىشد و
اگر مشركین مطلع مىشدند كه فردى یا خانوادهاى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها
جلوگیرى مىكردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدینه مىآمدند و با حیله و
نیرنگ آنها را به مكه باز مىگردانند، چنانكه ابن هشام در اینجا نقل مىكند كه
عیاش بن ابى ربیعه به همراه عمر به مدینه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه
از نزدیكان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند، به تعقیب او از مكه آمدند و براى
اینكه او را حاضر به بازگشت كنند بدو گفتند: مادرت از هجرت تو سخت پریشان و
ناراحتشده تا جایى كه نذر كرده است تا تو را نبیند سرش را شانه نزند و زیر سقف
و سایه نرود؟
عیاش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشتشد و با اینكه عمر به او گفت:
اینان مىخواهند تو را گول بزنند و حیلهاى است كه براى بازگرداندن تو طرح كردهاند
ولى عیاش قانع نشد و به همراه آن دو از مدینه بیرون آمد و هنوز چندان از شهر
دورنشده بودند كه آن دو عیاش را سرگرم ساخته و بر وى حمله كردند و دستگیرش
نموده با دستهاى بسته وارد مكهاش ساختند و در جایى او را زندانى كرده و تحتشكنجه
و آزارش قرار دادند تا اینكه مجددا وسیلهاى فراهم شد و او به مدینه آمد.
مصادره اموال
روز به روز بر تعداد مهاجرین افزوده مىشد و تدریجا مكه داشت از مسلمانان
خالى مىگردید. مشركین با خطر تازهاى مواجه شده بودند كه پیش بینى آن را نمىكردند
زیرا تا به آن روز فكر مىكردند با شكنجه و تهدید و اذیت و آزار مى توان جلوى
پیشرفت اسلام را گرفت، اما با گذشت زمان دیدند كه این شكنجه و آزارها و شدت
عملها نتوانست جلوى تبلیغات رسول خدا(ص)را بگیرد. در آغاز مهاجرت افراد تازه
مسلمان نیز خطرى احساس نمىكردند اما وقتى كه دیدند مسلمانان پناهگاه تازهاى
پیدا كرده و شهر یثرب آغوش خود را براى استقبال اینان باز نموده با پیشرفتسریعى
كه اسلام در خود آن شهر و میان مردم آنجا داشته است، چیزى نخواهد گذشت كه حمله
انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نیرو گرفتن آنها و پیوند مهاجر
و انصار در شهر یثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد، از این
رو به فكر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از این راه جلوى هجرت آنان
را بگیرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند. مثلا درباره صهیب مىنویسند:
وى مردى بود كه او را در روم به اسارت گرفته و به مكه آورده بودند و در مكه به
دستشخصى به نام عبد الله بن جدعان آزاد گردید، این مرد در همان سالهاى اول
بعثت رسول خدا(ص)به دین اسلام گروید و جزء پیروان رسول خدا(ص)گردید، و شغل او
تجارت و سوداگرى بود و از این راه مال فراوانى به دست آورد، مشركین مكه او را
هر روز به نوعى اذیت و آزار مىكردند تا جایى كه صهیب ناچار شد دست از كار و
كسب خود بكشد و مانند مسلمانان دیگر به یثرب مهاجرت كند و در صدد برآمد تا مالى
را كه سالها تدریجا به دست آورده با خود به یثرب ببرد. هنگامى كه مشركین خبر
شدند وى مىخواهد به یثرب برود سر راهش را گرفته گفتند: وقتى تو به این شهر
آمدى مردى فقیر و بى نوا بودى و این ثروت را در این شهر به دست آورده و اندوختهاى
و ما نمىگذاریم این مال را از این شهر بیرون ببرى.
صهیب گفت: اگر از مال خود صرفنظر كنم جلویم را رها مىكنید؟
گفتند: آرى!
صهیب گفت: من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار كردم. و بدین ترتیب خود را
از دست مشركین رها ساخته و به مدینه آمد.
و یا درباره قبیله بنى جحش مىنویسند كه آنها هنگامى كه خواستند به برادران
مسلمانان خود بپیوندند همه افراد خانواده و اثاثیه منزل را هم همراه خود بردند
و خانههاى خود را قفل كردند به امید آنكه روزى بدانجا بازگشته و یا اگر
نیازمند شدند آنها را فروخته و در شهر یثرب یا جاى دیگرى به جاى آنها خانه و
سكنایى بخرند.
اما ابو سفیان - یكى از بزرگان مكه و رئیس بنى امیه - وقتى از ماجرا خبردار
شد با اینكه با بنى جحش همپیمان و همسوگند بود خانههاى آنها را تصاحب كرده و
به عمرو بن علقمه - یكى دیگر از سركردگان مكه - فروخت و پول آن را نیز براى خود
ضبط كرد.
این خبر كه به گوش عبد الله بن جحش - بزرگ بنى جحش - رسید متاثر شده پیش
رسول خدا(ص) آمد و شكوه حال خود بدو كرد و حضرت بدو اطمینان داد كه خداى تعالى
در بهشتبه جاى آنها خانههایى به بنى جحش عطا فرماید و او راضى شده بازگشت.
این سختگیریها و شدت عملها بیشتر به خاطر آن بود كه به قول معروف زهر چشمى
از دیگران بگیرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به یثرب با چنین عكس
العملها و واكنشهایى مواجه خواهند شد، و گرنه امثال ابو سفیان با آن همه ثروت و
مستغلاتى كه داشتند به این گونه اموال و درآمدهایى كه باعث ننگ و عار خود و
دودمانشان مىگردید، احتیاجى نداشتند.
اما این سختگیریها نیز كوچكترین تزلزلى در اراده مسلمانان ایجاد نكرد و
نتوانستجلوى هجرت آنها را بگیرد، از این رو مشركین خود را براى تصمیمى قاطعتر
و سختتر آماده كردند و به فكر نابودى رهبر این نهضت مقدس یعنى رسول خدا(ص)
افتاده و با تمام مشكلات و خطرهایى كه این راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.
و شاید ترس و بیمشان بیشتر براى این بود كه ترسیدند خود محمد(ص)نیز به آنها
ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مكه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سیادت
آنها را از میان ببرد.
اجتماع در دار الندوه
پیش از این در احوالات اجداد پیغمبر گفته شد: قصى بن كلاب جد اعلاى رسول
خدا(ص)پس از اینكه بر تمام قبایل قریش سیادت و آقایى یافت از جمله كارهایى كه
در مكه انجام داد این بود كه خانهاى را براى مشورت در اداره كارها و حل مشكلات
و پیش آمدها اختصاص داد و پس از وى نیز بزرگان مكه براى مشورت در كارهاى مهم
خویش در آنجا اجتماع مىكردند و آن خانه را«دار الندوه»نامیدند.
این جریان هم كه پیش آمد، قریش بزرگان خود را خبر كرده تا براى تصمیم قطعى
درباره محمد(ص)به شور و گفتگو بپردازند، و قانونشان هم این بود كه افراد
پایینتر از چهل سال حق ورود به«دار الندوه»را نداشتند. محدث بزرگوار مرحوم
طبرسى(ره)دنباله ماجرا را این گونه نقل كرده و مىنویسد:
براى مشورت در این كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون
خواستند وارد شور و مذاكره شوند دربان دارالندوه پیرمردى را دید كه با قیافهاى
جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را مىخواهد و چون از او
پرسید: تو كیستى؟جواب داد: من پیرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما
با خبر شدم براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اینجا رساندم شاید بتوانم
كمك فكرى در این باره به شما بنمایم، دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده
و اجازه ورود پیر نجدى به مجلس صادر گردید.
و این پیرمرد كسى جز شیطان و ابلیس نبود كه طبق روایتبه این صورت درآمده و
خود را به مجلس رسانده بود.
(و اگر شیطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پیشنهادات شیطانى او در روایت وى
را به عنوان شیطان آن محفل معرفى نموده است)!در این وقت ابو جهل به سخن آمده
گفت: ما اهل حرم خداییم كه در هر سال دو بار اعراب به شهر ما مىآیند و ما را
گرامى مىدارند و كسى را در ما طمعى نیست و پیوسته چنان بودیم تا اینكه محمد بن
عبد الله در میان ما نشو و نما كرد و ما او را به خاطر صلاح و راستى و
درستى«امین»خواندیم و چون به مقام و مرتبهاى رسید مدعى نبوت شد و گفت: از
آسمانها براى من خبر مىآورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفیه و بى خرد
خواند و خدایان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را
پراكنده نمود و چنین پندارد كه هر كه از ما مرده در دوزخ است و بر ما چیزى از
این دشوارتر نیست و من درباره او فكرى به نظرم رسیده!
گفتند: چه فكرى؟
گفت: نظر من آن است كه مردى را بگماریم تا او را به قتل برساند!در آن وقتبنى
هاشم اگر خونبهاى او را خواستند به جاى یك خونبها ده خونبها مىپردازیم!
پیرمرد نجدى گفت: این راى درستى نیست!
گفتند: چرا؟
گفت: به خاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشد خواهند كشت و هیچ گاه
حاضر نمىشوند قاتل محمد زنده روى زمین راه برود و در این صورت كدام یك از شما
حاضر است اقدام به چنین كارى بكند و جان خود را در این راه بدهد!وانگهى اگر كسى
هم حاضر به این كار بشود این كار منجر به جنگ و خونریزى میان قبایل مكه شده و
در نتیجه فانى و نابود خواهید شد.
دیگرى گفت: من فكر دیگرى كردهام و آن این است كه او را در خانهاى زندانى
كنیم و همچنان غذاى او را بدهیم باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانكه زهیر
و نابغه و امرىء القیس(شاعران معروف عرب)مردند.
پیرمرد نجدى گفت: این راى بدتر از آن اولى است!گفتند: چرا؟
گفت: به خاطر آنكه بنى هاشم هیچ گاه این كار را تحمل نخواهند كرد و اگر
خودشان بتنهایى هم از عهده شما برنیایند در موسمهاى زیارتى كه قبایل دیگر به
مكه مىآیند از آنها استمداد كرده او را از زندان بیرون مىآورند!
سومى گفت: او را از شهر خود بیرون مىكنیم و با خیالى آسوده به پرستش خدایان
خود مشغول مىشویم.
شیطان محفل مزبور گفت: این راى از آن هر دو بدتر است!
پرسیدند: چرا؟
گفت: براى آنكه شما مردى را با این زیبایى صورت و بیان گرم و فصاحت لهجه به
دستخود به شهرها و میان قبایل مىفرستید و در نتیجه، وى آنها را با بیان خود
جادو كرده پیرو خود مىسازد و چندى نمىگذرد كه لشكرى بى شمار را بر سر شما فرو
خواهد ریخت!
در این وقتحاضرین مجلس سكوت كرده دیگر كسى سخنى نگفت و همگى در فكر فرو
رفته متحیر ماندند و رو بدو كرده گفتند: پس چه باید كرد؟
شیطان مجلس گفت: یك راه بیشتر نیست و جز آن نیز كار دیگرى نمىتوان كرد و آن
این است كه از هر تیره و قبیلهاى از قبایل و تیرههاى عرب حتى از بنى هاشم یك
مرد را انتخاب كنید و هر كدام شمشیرى به دست گیرند و یك مرتبه بر او بتازند و
همگى بر او شمشیر بزنند و در قتل او شركت جویند و بدین ترتیب خون او در میان
قبایل عرب پراكنده خواهد شد و بنى هاشم نیز كه خود در قتل او شركت داشتهاند
نمىتوانند مطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى مىشوند و در
آن صورت به جاى یك خونبها سه خونبها مىدهید!
گفتند: آرى ده خونبها خواهیم داد!این سخن را گفته و همگى راى پیرمرد را
تصویب نموده گفتند: بهترین راى همین است. و بدین منظور از بنى هاشم نیز ابو لهب
را با خود همراه ساخته و از قبایل دیگر نیز از هر كدام شخصى را براى این كار
برگزیدند.
هجرت رسول خدا
ده نفر یا به نقلى پانزده نفر كه هر یك یا دو نفر آنها از قبیلهاى بودند
شمشیرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پیامبر اسلام شبانه به پشتخانه
رسول خدا(ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند، ابو لهب مانع شده گفت:
در این خانه زن و كودك خفتهاند و من نمىگذارم شما شبانه با این وضع به
خانه بریزید زیرا ترس آن هست كه در گیر و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه یا
زنى زیر دست و پا و یا شمشیرها كشته شود و این ننگ براى همیشه بر دامان ما
بماند، باید شب را در اطراف خانه بمانیم و پاس دهیم و همین كه صبح شد نقشه خود
را عملى خواهیم كرد.
از آن سو جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و توطئه مشركین را در ضمن آیه«و اذ یمكر
بك الذین كفروا لیثبتوك او یقتلوك او یخرجوك و یمكرون و یمكر الله و الله خیر
الماكرین» (1) به اطلاع آن حضرت رسانید، رسول خدا(ص)كه به گفته جمعى از مورخین
خود را براى مهاجرت به یثرب از پیش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود
تصمیم گرفت همان شب از مكه خارج شود، اما این كار خطرهایى را هم در پیش داشت كه
مقابله با آنها نیز پیش بینى شده بود.
زیرا با توجه به اینكه خانههاى مكه در آن زمان عموما دیوارهاى بلند نداشته
و مردم از خارج خانه مىتوانستند رفت و آمد افراد خانه را زیر نظر بگیرند، رسول
خدا(ص)باید مردى را به جاى خود در بستر بخواباند تا مشركین نفهمند او در بستر
مخصوص خود نیست و كار به تعویق نیفتد، البته انتخاب چنین فردى آسان نبود. زیرا
این مرد باید شخصى فداكار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقیات و حركات نیز
همانند رسول خدا(ص)باشد و تمام خطرهاى این كار را بپذیرد.
پیغمبر به فرمان خدا، على(ع)را براى این كار انتخاب كرد و راستى هم كسى جز
على(ع)نمىتوانست این ماموریتخطیر را انجام دهد و تا این حد به خدا و پیغمبرش
ایمان داشته و در این راه فداكار باشد. در روایات آمده كه وقتى رسول
خدا(ص)جریان را به على گزارش داد و به او فرمود: تو امشب باید در بستر من
بخوابى تا من از شهر مكه خارج شوم تنها سؤالى كه على(ع)از رسول خدا كرد این بود
كه پرسید: اگر من این كار را بكنم جان شما سالم مىماند؟
رسول خدا(ص)فرمود: آرى.
على(ع)سخنى دیگر نگفت و لبخندى زد - كه كنایه از كمال رضایت او بود - و به
دنبال انجام ماموریت رفت و دیگر از سرنوشتخود سؤالى نكرد كه آیا من در چه وضعى
قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.
و راستى این یكى از بزرگترین فضایل على(ع)است كه مفسران اهل سنت نیز در
كتابهاى خود ذكر كرده و بیشتر آنها گویند این آیه شریفه كه خدا فرمود: «و من
الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات الله» (2) درباره على(ع)و فداكارى او در آن
شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و دیگران نقل كردهاند كه در آن شب خداى تعالى به
جبرئیل و میكائیل وحى كرد كه من میان شما دو تن ارتباط برادرى برقرار كردم و
عمر یكى را درازتر از دیگرى قرار دادم كدام یك از شما حاضر است عمر خود را فداى
عمر دیگرى كند؟هیچ یك از آن دو حاضر به این گذشت و فداكارى نشدند، خداى تعالى
به آن دو وحى كرد: چرا مانند على بن ابیطالب نبودید كه میان او و محمد برادرى
برقرار كردم و على به جاى او در بسترش خوابید و جان خود را فداى محمد كرد،
اكنون هر دو به زمین فرود آیید و او را از دشمن حفظ كنید، جبرئیل بالاى سر على
آمد و میكائیل پایین پاى او و جبرئیل مىگفت: بهبه!اى على!تویى آنكس كه خداوند
به وجود تو به فرشتگان خویش مىبالد!آن گاه خداى عز و جل این آیه را نازل فرمود:
«و من الناس من یشرى. . . »تا به آخر. (3)
بارى رسول خدا(ص)به على فرمود: در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مرا - كه یك
برد سبز بود - بر سر بكش.
على(ع)ماموریت دیگرى هم پیدا كرد كه خود فضیلتبزرگ دیگرى براى او محسوب
مىشود و آن رد ودایع و امانتهایى بود كه مردم مكه نزد رسول خدا(ص)به امانت
گذارده بودند و امیر المؤمنین(ع)مامور شد سه روز در مكه بماند تا آن امانتها را
به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه در مكه بودند و از
نزدیكان آن حضرت و رسول خدا(ص)بودند با خود به یثرب منتقل كند.
موضوع دیگرى را كه پیغمبر خدا پیش بینى كرد، مسیرى بود كه براى رفتن به یثرب
انتخاب نمود، زیرا بخوبى معلوم بود كه چون مشركین از خروج آن حضرت مطلع شوند با
تمام قوایى كه در اختیار دارند در صدد تعقیب و دستگیرى آن حضرت برمىآیند و
رسول خدا(ص)باید راهى را انتخاب كند و به ترتیبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او
را پیدا كرده و به مكه بازگردانند.
براى این منظور هم شبى كه از مكه خارج شد به جاى آنكه راه معمولى یثرب را در
پیش گیرد و اساسا به سمتشمال غربى مكه و ناحیه یثرب برود، راه جنوب غربى را در
پیش گرفت و خود را به غار معروف به«غار ثور»رسانید و سه روز در آن غار ماند آن
گاه به سوى مدینه حركت كرد.
در این میان ابو بكر نیز از ماجرا مطلع شد و خود را به پیغمبر رساند و با آن
حضرت وارد غار شد (4) و یا به گفته دستهاى از مورخین رسول خدا(ص)همان شب او را
ازماجرا مطلع كرده به همراه خود به غار برد.
ابن هشام مىنویسد: ساعتى كه رسول خدا(ص)خواست تصمیم خود را در هجرت از مكه
عملى سازد به خانه ابو بكر آمد و او را برداشته از در كوچكى كه در پشتخانه ابو
بكر بود، به سوى غار ثور حركت كردند غار مزبور در كوهى در قسمت جنوبى مكه قرار
داشت، شب هنگام بدانجا رسیدند و هر دو وارد غار شدند.
ابو بكر به فرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبار مكه و قریش را
هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهیره را
مامور كرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانیدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها
را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شیر و یا احیانا از گوشت آنها در صورت
امكان استفاده كنند، و براى اینكه رد پاى عبد الله بن ابى بكر هم كه شبها به
غار مىآمد از بین برود و اثر پایى از او به جاى نماند عامر بن فهیره هر روز
صبح گوسفندان را از همان راهى كه عبد الله آمده بود و در همان مسیر به چرا مىبرد.
ولى با تمام این احوال جریانات بعدى نشان داد آن ایمانى را كه على(ع) سبتبه
رسول خدا(ص)و آینده درخشان او داشت ابو بكر داراى آن ایمان نبود و هنگامى كه از
درون غار چشمش به مشركین قریش افتاد كه در تعقیب آنان به در غار آمده بودند
اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جایى كه مطابق آیه كریمه قرآنى رسول خدا(ص)
بدو گفت: «لا تحزن ان الله معنا. . . » - اندوهگین مباش كه خدا با ماست!
و با مقایسه این آیه با آیه«و من الناس من یشرى نفسه. . . »صدق گفتار ما
بخوبى روشن مىشود. و به هر صورت هنگامى كه قریش در اطراف خانه نشسته و خود را
براى قتل آن حضرت آماده مىكردند، رسول خدا(ص)نیز در میان تاریكى از خانه خارج
شد و شروع كرد به خواندن سوره یسن تا آیه«و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من
خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون»آن گاه مشتى خاك برداشته و بر سر آنها
پاشیده و رفت.
در این وقتشخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسید: آیا اینجا منتظر چه
هستید؟گفتند: منتظر محمد!
گفت: خداوند ناامید و ناكامتان كرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاك
ریخت، مشركین بلند شده از دیوار سر كشیدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود
دیدند با هم گفتند: نه!این محمد است كه در جاى خود خفته و این هم برد مخصوص او
است و دیگرى جز او نیست!
مشركین قریش چه كردند؟
قریش آن شب را تا به صبح پشت دیوار خانه پاس دادند و از آنجا كه نمىتوانستند
آسوده بنشینند و كینه و عداوتشان با رسول خدا(ص)مانند آتشى از درونشان شعله مىكشید
گاه گاهى سنگ روى بستر پیغمبر مىانداختند و على(ع)آن سنگها را بر سر و صورت و
سینه خریدارى مىكرد اما حركتى كه موجب تردید آنها شود و یا بفهمند كه دیگرى به
جاى محمد(ص)خوابیده است نمىكرد.
گاه گاهى هم براى اینكه شب را بگذرانند با هم گفتگو مىكردند و چون كار
محمد(ص) را پایان یافته مىدانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفتههاى او
را به صورت مسخره بازگو مىنمودند، ابو جهل گفت:
- محمد خیال مىكند اگر شما پیروى او را بكنید سلطنتبر عرب و عجم را به دستخواهید
آورد، و بعد هم كه مردید دوباره زنده خواهید شد و باغهایى مانند باغهاى اردن(و
شام) به شما خواهند داد ولى اگر از او پیروى نكردید كشته خواهید شد و وقتى شما
را زنده مىكنند آتشى برایتان برپا خواهند كرد كه در آن بسوزید!و شاید دیگران
هم در تایید گفتار او سخنانى گفتند و به هر ترتیبى بود شب را سپرى كردند و همین
كه صبح شد و براى حمله به خانه ریختند ناگهان على بن ابیطالب را دیدند كه از
میان بستر رسول خدا(ص)بیرون آمد و از جا برخاست، و بر روى آنها فریاد زد و گفت:
چه خبر است؟
مشركین به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسیدند: محمد كجاست؟
على فرمود: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بودید؟مگر شما او را به بیرون كردن
از شهر تهدید نكردید؟او هم به پاى خود از شهر شما بیرون رفت.
اینان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند
ابتدا ابو لهب را به باد كتك گرفته به او گفتند: تو بودى كه ما را فریب دادى و
مانع شدى تا ما سر شب كار را یكسره كنیم سپس با سرعتبه این طرف و آن طرف و كوه
و درههاى مكه به جستجوى محمد رفتند.
و در پارهاى از روایات آمده كه در میان قریش مردى بود ملقب به«ابو كرز»كه
از قبیله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد مهارتى بسزا داشت از این رو چند
نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد را بیابد. ابو كرز اثر
قدمهاى رسول خدا(ص)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پیش
رفتند تا جایى كه ابو بكر به آن حضرت ملحق شده بود (5) گفت: در اینجا ابى قحافه
یا پسرش نیز به او ملحق شده!
اینان به دنبال جاى پاها همچنان تا در غار پیش آمدند.
در غار ثور
از آن سو رسول خدا(ص)و ابو بكر در غار آرمیده و از شكافى كه وارد شده بودند
بیابان و صحرا را مىنگریستند و خداى تعالى براى گم شدن رد پاى رسول
خدا(ص)عنكبوتى را مامور كرده بود تا بر در غار تار بتند، و كبكهایى را فرستاد
تا آنجا تخمبگذارند و به هر ترتیبى بود وقتى مشركین به در غار رسیدند، ابو كرز
نگاه كرد دید رد پاها قطع شده از این رو همان جا ایستاد و گفت:
- محمد و رفیقش از اینجا نگذشته و داخل این غار هم نشدهاند زیرا اگر به
درون آن رفته بودند این تارها پاره مىشد و این تخم كبكها مىشكست، دیگر نمىدانم
در اینجا یا به زمین فرو رفتهاند و یا به آسمان صعود كردهاند!
مشركین دوباره در بیابان پراكنده شدند و هر كدام براى پیدا كردن رسول
خدا(ص)به سویى رفتند و برخى در حوالى غار به جستجو پرداختند. اینجا بود كه ابو
بكر ترسید و مضطرب شد و چنانكه خداى تعالى در سوره توبه(آیه 39)فرموده است:
رسول خدا(ص)براى اطمینان خاطرش بدو فرمود: «لا تحزن ان الله معنا. . . »محزون
مباش كه خدا با ماست و در پارهاى از روایات است كه با این حال مطمئن نشد، در
این وقتیكى از مشركین رو به روى غار نشست تا بول كند پیغمبر به ابو بكر فرمود:
اگر اینها ما را مىدیدند این مرد این گونه برابر غار براى بول كردن نمىنشست.
و در روایت دیگرى است كه چون دید ابو بكر آرام نمىشود بدو فرمود: بنگر - و از
طریق اعجاز دریایى و كشتى را بدو نشان داد كه در یك سوى غار بود - و بدو فرمود:
اگر اینها داخل غار شدند ما سوار بر این كشتى شده و خواهیم رفت.
بارى رسول خدا(ص)سه روز همچنان در غار بود و در این مدت چند نفر بودند كه از
محل اختفاى رسول خدا(ص)مطلع بودند و براى آن حضرت و ابو بكر غذا مىآوردند و
اخبار مكه را به اطلاع آن حضرت مىرساندند، یكى على(ع)بود كه مطابق چند حدیث هر
روزه بدانجا مىآمد و سه شتر و دلیل راه به منظور هجرت به مدینه براى آن حضرت و
ابو بكر و غلام او تهیه كرد و دیگرى غلام ابو بكر عامر بن فهیره بود، چنانكه در
پارهاى از تواریخ آمده است.
راه امن شد
سه روز رسول خدا(ص)در غار ماند و در این سه روز مشركین قریش جاهایى را كه
احتمال مىدادند پیغمبر خدا بدانجا رفته باشد زیر پا گذاردند و چون اثرى ازآن
حضرت نیافتند تدریجا مایوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرف شدند اما جایزه
بسیار بزرگى براى كسى كه محمد را بیابد تعیین كردند و آن جایزه«صد شتر»بود و
راستى هم براى اعراب آن زمان كه همه ثروت و سرمایهشان در شتر خلاصه مىشد،
جایزه بسیار بزرگى بود.
یاس مشركین از یافتن محمد(ص)سبب شد كه راهها امن شود و پیغمبر خدا طبق طرح
قبلى بتواند از غار بیرون آمده و به سوى مدینه حركت كند.
چنانكه قبلا اشاره شد براى این كار به دو چیز احتیاج داشتند یكى مركب و
دیگرى راهنما و دلیل راه، كه آنها را حتى المقدور از بى راهه ببرد، مطابق آنچه
سیوطى در كتاب در المنثور از ابن مردویه و دیگران نقل كرده، على(ع)این كارها را
انجام داد و سه شتر براى آنها خریدارى كرده و دلیل راهى نیز براى ایشان اجیر
كرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا(ص)بدین ترتیب به سوى مدینه
حركت كرد، و مطابق نقل ابن هشام و دیگران ابو بكر قبلا سه شتر براى انجام این
منظور آماده كرده بود و شخصى را هم به نام عبد الله بن ارقط(یا اریقط) - كه خود
از مشركین بود اما بدان وسیله خواستند مورد سوء ظن قرار نگیرند - اجیر كردند، و
اسماء دختر ابو بكر نیز براى ایشان آذوقه آورد.
اما همگى اینان با مختصر اختلافى نوشتهاند: هنگامى كه رسول خدا(ص)خواستحركت
كند ابو بكر یا عبد الله ابن ارقط شتر را پیش آوردند كه آن حضرت سوار شود ولى
رسول خدا(ص)از سوار شدن خوددارى كرد و فرمود شترى را كه از آن من نیستسوار نمىشوم
و سرانجام پس از مذاكره رسول خدا(ص)آن شتر را از ابو بكر خریدارى كرد و آنگاه
سوار آن شد و به راه افتادند.
سراقه در تعقیب رسول خدا
سراقة بن مالك - یكى از افراد سرشناس مكه و سواركاران عرب در زمان خود بود -
گوید: من با افراد قبیله خود دور هم نشسته بودیم كه مردى از همان قبیله از راه
رسید و در برابر ما ایستاده گفت: به خدا سوگند من سه نفر را دیدم كه به سوى
یثرب مىرفتند گمان من این است كه محمد و همراهانش بودند!
من دانستم راست مىگوید اما براى اینكه آنها كه این حرف را شنیدند به طمع
جایزه بزرگ قریش به سوى یثرب به راه نیفتند بدو گفتم: نه آنها محمد و همراهانش
نبودهاند بلكه آنان افراد فلان قبیلهاند كه در تعقیب گمشده خود مىگشتهاند!
آن مرد كه این حرف را از من شنید، باور كرد و گفت: شاید چنین باشد كه مىگویى
و به دنبال كار خود رفت و دیگران هم سرگرم گفتگوى خود شدند، اما من پس از اندكى
تامل برخاسته به خانه آمدم و اسب خود را زین كرده و شمشیر و نیزهام را برداشته
بسرعت راه مدینه را در پیش گرفتم و سرانجام خود را به رسول خدا(ص)و همراهانش
رساندم اما همین كه خواستم به آنها نزدیك شوم دستهاى اسب به زمین فرو رفت و من
از بالاى سر اسب به سختى به زمین افتادم و این جریان دو یا سه بار تكرار شد و
دانستم كه نیروى دیگرى نگهبان و محافظ آن حضرت است و مرا بدو دسترسى نیست از
این رو توبه كرده بازگشتم.
و در حدیثى كه احمد و بخارى و مسلم و دیگران نقل كردهاند همین كه سراقه
بدانها نزدیك شد، ابو بكر ترسید و با وحشتبه رسول خدا(ص)عرض كرد: یا رسول الله
دشمن به ما رسید!حضرت فرمود: نترس خدا با ماست!و براى دومین بار از ترس گریست و
گفت: تعقیب كنندگان به ما رسیدند!حضرت او را دلدارى داده و درباره سراقه نفرین
كرد و همان سبب شد كه اسب سراقه به زمین خورده و سراقه بیفتد. . . تا به آخر.
معجزهاى از رسول خدا
در علم كلام در جاى خود ثابتشده كه پیغمبر الهى كسى است كه داراى معجزه
باشد و بتواند به اذن خدا كارهایى را كه دیگران نمىتوانند انجام دهند و از نظر
عقل نیز محال نباشد بدون اسباب و علل مادى و ظاهرى از طریق اعجاز و خرق عادت
انجام دهد(چنانچه در داستان معراج به آن اشاره شد).
پیغمبر اسلام(ص)نیز داراى معجزات زیادى بوده كه برخى از آنها در صفحاتگذشته
ذكر شده و در صفحات آینده نیز برخى را خواهید خواند و از جمله معجزاتى كه در
طول راه مدینه از آن حضرت دیده شد، داستان گوسفند ام معبد است كه مورخین و اهل
حدیث ذكر كردهاند.
گفتهاند: همچنان كه رسول خدا(ص)و همراهان به سوى مدینه مىرفتند چشمشان از
دور به خیمهاى افتاد و آنان براى تهیه آذوقه راه خود را به جانب آن خیمه كج
كردند و چون بدانجا رسیدند زنى را در آن خیمه دیدند كه با اثاثیه اندكى كه داشت
در میان آن خیمه نشسته و گوسفند لاغرى هم در پشت آن خیمه بسته است.
از آن زن كه نامش ام معبد بود گوشت و خرمایى خواستند تا به آنها بفروشد و
پولش را بگیرد ولى او گفت: به خدا سوگند خوراكى در خیمه ندارم و گرنه هیچ گونه
مضایقهاى از پذیرایى شما نداشتم و نیازمند پول آن هم نبودم، رسول خدا(ص)بدان
گوسفند نگاه كرد و فرمود: اى ام معبد این گوسفند چیست؟
جواب داد: این گوسفند به علت ناتوانى و ضعف نتوانسته به دنبال گوسفندان دیگر
به چراگاه برود.
رسول خدا(ص)فرمود: آیا شیر دارد؟
ام معبد: این گوسفند ضعیفتر از آن است كه شیرى داشته باشد!
رسول خدا(ص)پیش آمد و دستبر پستانهاى گوسفند گذارد و نام خداى تعالى را بر
زبان جارى كرد و درباره گوسفندان ام معبد دعا كرد و سپس دستى بر پستان گوسفند
كشید و ظرفى طلبید و شروع به دوشیدن شیر كرد تا آن قدر كه آن ظرف پر شده نوشید،
آن گاه دوباره دوشید و به همراهان خود داد تا همگى سیر و سیراب شدند و در پایان
نیز ظرف را پر كرده پیش آن زن گذارد و پول آن شیر را به ام معبد داده و رفتند.
چیزى نگذشت كه شوهر او آمد و چون شیر نزد همسرش دید با تعجب پرسید: این شیر
از كجاست؟زن در جواب گفت: مردى این چنین بر اینجا گذشت و داستان را گفت، و چون
اوصاف رسول خدا(ص)را براى شوهرش تعریف كرد آن مرد گفت: به خدا این همان كسى است
كه قریش وصفش را مىگفتند و اى كاش من او را مىدیدم و همراهش مىرفتم و در
آینده نیز اگر بتوانم این كار را خواهم كرد.
در محله قباء
«قباء»نام جایى است در نزدیكى مدینه كه فاصلهاش تا شهر مدینه حدود دو فرسخ
یا كمى بیشتر بوده و اكنون نیز مسجد بسیار زیبایى كه اساس آن را رسول خدا(ص)پى
ریزى كرده است در آنجا وجود دارد و اطراف آن را باغهایى سرسبز فرا گرفته.
كاروانهایى كه سابقا از راه مكه به مدینه مىآمدند از آنجا مىگذشتند و سر
راه آنها بود، رسول خدا(ص)فاصله راه مكه تا یثرب را پیمود و بیشتر شبها راه مىرفتند
تا هم از دشمن محفوظ مانده و هم از گرماى طاقت فرساى صحراى حجاز آسوده باشند و
بدین ترتیب تا نزدیكى مدینه رسیدند.
از آن سو مردم مدینه كه بیشتر به اسلام گرویده بودند ولى پیغمبر بزرگوار خود
را ندیده بودند، وقتى شنیدند آن حضرت به سوى یثرب حركت كرده به اشتیاق دیدار
پیغمبر خود هر روز صبح از خانهها بیرون آمده و تا نزدیكیهاى ظهر به انتظار مىنشستند
و چون مایوس مىشدند به خانه خود باز مىگشتند.
روزى كه حضرت رسول(ص)وارد«قباء»شد نزدیكیهاى ظهر بود و مردم«قبا»كه مایوس
شده بودند به خانهها رفتند اما یكى از یهودیان كه هنوز در جاى بلندى نشسته و
سمت مكه را مىنگریست ناگهان چشمش به چند نفر افتاد كه از راه رسیدند و در زیر
درختى آرمیدند، حدس زد كه افراد تازه وارد پیغمبر اسلام و همراهان او باشند از
این رو فریاد زد:
اى فرزندان«قیله» (6) آن كسى كه روزها به انتظارش بودید وارد شد!
حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همان رسول خدا(ص)و همراهان
بودند.
مردم كه این صدا را شنیدند دسته دسته بیرون ریختند و به طرف همان جایى كه
پیغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند و رسول خدا(ص)را به خانه بردند.
مشهور آن است كه پیغمبر اسلام به خانه مردى به نام كلثوم بن هدم - كه از
قبیله بنى عمرو بن عوف بود - وارد شده و در آنجا منزل كرد، و ابو بكر نیز در
خانه مرد دیگرىمنزل كرد.
روزى كه حضرت از غار ثور حركت كرد بر طبق گفتار بسیارى از مورخین روز اول
ماه ربیع الاول و روز ورود به«قباء»روز دوازدهم همان ماه بود - كه فاصله مكه
تا قباء را دوازده روز طى كرده بودند - و در اینكه چند روز در قباء توقف كرد
اختلافى در روایات هست و بسیارى گفتهاند سه روز در قباء بود تا على(ع)و زنهایى
كه همراهش بودند به آن حضرت ملحق شده و روز چهارم به سوى خود شهر مدینه حركت
كرد و در پارهاى از روایات دوازده روز و پانزده روز نوشتهاند و آنچه از نظر
مورخین مسلم است این مطلب است كه توقف آن حضرت بیشتر به خاطر آمدن على(ع)بود و
انتظار ورود او را مىكشید، و حتى در چند حدیث است كه ابو بكر در فاصله آن چند
روز به مدینه آمد و چون به قباء بازگشتبه رسول خدا(ص)عرض كرد: مردم شهر منتظر
مقدم شما هستند و زودتر حركت كنید، اما رسول خدا(ص)فرمود: منتظر على هستم و تا
او نیاید به شهر نخواهم رفت و چون ابو بكر گفت: آمدن على طول مىكشد!فرمود: نه
به همین زودى خواهد آمد.
ورود على(ع)
چنانكه گفته شد طبق قول مشهور سه روز از ورود رسول خدا(ص)به قباء گذشته بود
كه على(ع)نیز از مكه آمد و بدان حضرت ملحق شد و به گفته ابن هشام پیغمبر(ص)روز
دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوى مدینه حركت كرد، على(ع)در این
چند روزه طبق دستور رسول خدا(ص)امانتهاى مردم را كه نزد آن حضرت گذارده بودند
به صاحبانشان بازگرداند و«فواطم»یعنى فاطمه دختر رسول خدا(ص)و فاطمه بنت اسد
مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زبیر را برداشته و به سوى مدینه حركت كرد. به
گفته برخى از مورخین چند زن و مرد دیگر نیز كه از ماجرا مطلع شدند بدانها ملحق
شده یك كاروان كوچكى تشكیل داده به راه افتادند و خدا مىداند كه على(ع)در این
راه چه فداكاریها و گذشتى از خود نشان داد تا جایى كه هفت تن از سواركاران قریش
وقتى از حركت آنها مطلع شده به تعقیب آنان پرداخته ودر صدد برآمدند آنها را به
مكه بازگردانند و در نزدیكى«ضجنان»به ایشان رسیدند و چون على(ع)آنها را دیدار
كرده و از قصدشان با خبر شد شمشیر خود را به دست گرفته یك تنه به جنگشان آمد و
با شجاعت عجیبى كه از خود نشان داد یك تن از ایشان را با شمشیر دو نیم كرده آن
شش تن دیگر را فرارى داد و به همراهان خود دستور داد كاروان را حركت دهند و چون
به مدینه وارد شد رسول خدا(ص)بدو مژده داد كه آیات «الذین یذكرون الله قیاما و
قعودا و على جنوبهم. . . » تا آخر(سوره آل عمران، آیات 195 - 191)در شان او و
همراهانش نازل گردیده است.
و خود رسول خدا(ص)نیز در این چند روزى كه در محله قباء بود شالوده مسجد آنجا
را ریخت و بناى نخستین مسجد را در مدینه پىریزى كرد و اتمام آن را موكول به
بعد نمود، و سپس به سوى مدینه حركت فرمود.
ورود به مدینه
هنگامى كه رسول خدا(ص)از قباء حركت كرد رؤساى قبایلى كه خانههاشان سر راه
آن حضرت بود همگى از خانههاى خود بیرون آمده و چون پیغمبر اكرم به محله آنان
وارد مىشد تقاضا مىكردند كه در محله آنان فرود آید و منزل كند ولى رسول
خدا(ص)در پاسخ همه مىفرمود: جلوى شتر را باز كنید و او را رها كرده به حال خود
بگذارید كه او مامور است - یعنى هر كجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود
خواهم آمد - .
و بدین ترتیب از محله بنى سالم، بنى بیاضه، بنى ساعده، بنى حارث و بنى عدى
عبور كرد و در هر یك از محلههاى مزبور بزرگانشان سر راه بر آن حضرت گرفته و
تقاضاى نزول او را داشتند و رسول خدا(ص)همان جواب را مىداد تا چون به محله بنى
مالك بن نجار و همان جایى كه اكنون مسجد النبى قرار دارد رسید شتر آن حضرت زانو
زد و خوابید، پیغمبر(ص)پرسید: این زمین از كیست؟
عرض كردند: اینجا متعلق به دو فرزند یتیم«عمرو»كه نامشان سهل و سهیل است،
مىباشد و پس از مذاكره با سرپرست آن دو كه شخصى به نام معاذ بن عفراء بود
آنجارا از او خریدارى كرده و مسجد مدینه را در همانجا بنا كردند، و در اطراف آن
نیز اتاقهایى براى رسول خدا و همسران آن حضرت ساختند به شرحى كه خواهد آمد.
تنها توقف كوتاهى كه رسول خدا(ص)در سر راه خود در میان قبایل نامبرده داشت
نزد بنى سالم بود كه چون هنگام ظهر بود در میان ایشان فرود آمد و چون مصادف با
روز جمعه بود، و آنها نیز قبلا مسجدى براى خود بنا كرده بودند پیغمبر خدا
نخستین نماز جمعه را در میان آنها خواند و بدین ترتیب نخستین خطبه را نیز در
مدینه همانجا ایراد فرمود.
عبد الله بن ابى، رئیس منافقین مدینه
در شهر یثرب مرد ثروتمند و بانفوذى بود به نام عبد الله بن ابى بن ابى سلول
كه مورد احترام هر دو قبیله اوس و خزرج بود و پیش از این نام او را ذكر كردیم و
مردم یثرب كه از اختلاف و زد و خورد خسته شده بودند قبل از آنكه مسلمان شوند به
فكر افتاده بودند تا این مرد را بر خود فرمانروا سازند و همگى از او اطاعت كرده
و به اختلاف و خونریزى میان خود خاتمه دهند، و با طلوع و انتشار اسلام در یثرب
و ورود رسول خدا(ص)بدان شهر این برنامه به هم خورد و مردم گرد شمع وجود آن حضرت
را گرفته و به بركت آن بزرگوار اختلافها به یك سو رفت.
عبد الله بن ابى از این پیش آمد سخت ناراحت و دلگیر بود زیرا با ظهور اسلام
و ورود پیامبر بزرگوار اسلام بدان شهر برنامه ریاست و فرمانروایى او به هم خورد
و از بین رفت از این رو هنگامى كه رسول خدا(ص)از میان قبیله او عبور مىكرد با
آستین جلوى بینى خود را گرفت تا گرد و غبارى كه بلند شده بود در بینى او نرود و
با ناراحتى پیش آمده بر خلاف قبایل دیگر گفت:
به نزد آنها كه تو را گول زده و بدین شهر آوردهاند برو و بر آنان فرود آى!
سعد بن عباده كه در ركاب رسول خدا(ص)بود - و پیش از این نیز نامش مذكور شد -
ترسید مبادا سخنان بى ادبانه و زننده وى در روح پاك و لطیف رسول خدا(ص)اثر كند
از این رو به عنوان عذرخواهى از جسارت و بى ادبى آن مرد پیش آمده ومعروض داشت:
یا رسول الله مبادا بى ادبى و جسارت این مرد دل شما را آزرده سازد او را به حال
خود بگذارید، زیرا ما مىخواستیم او را فرمانرواى خود سازیم و چون اكنون مشاهده
مىكند كه ریاست و فرمانروایى از دست او رفته ناراحت و نگران است، و از دست
رفتن این مقام خود را از شما مىبیند.
در خانه ابى ایوب
و بالجمله وقتى شتر رسول خدا(ص)در آن محله زانو زد كسانى كه در آن اطراف
خانه داشتند دور پیغمبر را گرفته و هر كدام تقاضا داشتند آن حضرت به خانه آنها
وارد شود، در این میان مادر ابو ایوب پیشدستى كرده خورجین و اثاثیه رسول
خدا(ص)را بغل كرد و به خانه برد و هنگامى كه آن حضرت از ماجرا مطلع شد به خانه
آنها رفت.
ابو ایوب مرد فقیرى بود كه خانه محقرى داشت و از یك ساختمان خشت و گلى دو
طبقه تركیب یافته بود و چون پیغمبر خدا بدانجا وارد شد ابو ایوب به نزد آن حضرت
آمده و پیشنهاد كرد رسول خدا(ص)طبقه بالا را انتخاب كند چون براى او دشوار بود
كه بالاى سر آن حضرت به سر برد اما رسول خدا(ص)همان طبقه پایین را انتخاب كرده
فرمود: براى ما و كسانى كه به دیدن ما مىآیند اینجا راحتتر است.
و تا وقتى كار مسجد و اتاقهاى اطراف آن به پایان رسید آن حضرت در خانه او به
سر بردند و سپس به خانه خود رفتند.
پىنوشتها
1. سوره انفال، آیه 30.
2. سوره بقره، آیه 207.
3. براى اطلاع كافى از كتابهاى بسیارى از اهل سنت كه این حدیث و شان نزول
آیه را درباره على(ع)ذكر كردهاند به كتاب شریف احقاق الحق، (چاپ جدید)، ج 3،
صص 44 - 24، مراجعه شود. و ما ان شاء الله تعالى در تاریخ زندگانى امیر
المؤمنین(ع)توضیح بیشترى در این باره براى شما خواهیم داد.
4. احمد بن حنبل یكى از امامان اهل سنت در كتاب مسند خود(ج 1، ص 331)داستان
را همین گونه نقل كرده كه مىگوید: على به جاى پیغمبر(ص)خوابید در این وقت ابو
بكر به خانه رسول خدا(ص)آمد و خیال كرد پیغمبر است كه خوابیده از این رو صدا زد:
یا نبى الله، اى پیغمبر خدا - على(ع)فرمود: پیغمبر خدا اینجا نیست و به سوى«بئر
میمون» - چاه میمون - رفت. . و به دنبال آن ابو بكر خود را به رسول
خدا(ص)رسانید و وارد غار گردید.
و طبرى - یكى از بزرگترین مورخان ایشان - نیز داستان را به همین گونه(در ج
2، ص 100)با اضافاتى نقل كرده گوید: هنگامى كه ابو بكر بالاى بستر آمد و
على(ع)بدو فرمود: پیغمبر رفت. ابو بكر با سرعتبدان سمت كه رسول خدا(ص)رفته بود
به راه افتاد و هنگامى كه پیغمبر(ص)صداى پاى او را شنید دانستشخصى در تعقیب او
مىآید در آن تاریكى گمان كرد یكى از مشركین است از این رو پیغمبر نیز به سرعتخود
افزود و همین كار او سبب شد تا بند پیشین نعلین آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام
پاى حضرت به سنگى خورد و شكافت و خون زیادى از آن رفت و با این حال رسول
خدا(ص)از ترس شخصى كه او را دنبال مىكرد پیوسته بر سرعت رفتن خود مىافزود تا
آنجا كه ابو بكر فریاد زد و رسول خدا(ص)او را شناخت و ایستاد تا ابو بكر نزدیك
شد و با یكدیگر به غار رفتند، و از پاى پیغمبر همچنان خون مىرفت. . . و سیوطى
نیز در در المنثور چند حدیثبه همین مضمون نقل مىكند. نگارنده گوید: قراینى هم
در دست هست كه رسول خدا(ص)او را از حركتخود مطلع نساخته بود و خواننده محترم
وقتى عمل على را با عمل ابو بكر مقایسه كند تفاوت دو عمل را خواهد دانست و
بزرگترین فضیلتى را كه اهل سنت دلیل بر خلافت ابو بكر و فضیلت او گرفتهاند به
اساس آن پى خواهد برد! .
5. این قسمت را كه مورخین به همین گونه نقل كردهاند دلیل خوبى بر صحت نقل
احمد و طبرى استبه شرحى كه در صفحات قبل گذشت.
6. «قیله»نام زنى است كه مردم مدینه نسبشان به او مىرسیده.